نه دیگر قدر میدانم، نه دیگر قدر میدانی نگاهت خوب فهمانده، که تو دیگر نمیمانی دو دیوانه دو بازنده، در این بازی چه میدانی؟ نه سوی هم دویدنها، عقب رفتیم پنهانی نه در تقویم رو میزی، قرار روز مهمانی نه آن شاخه گل قرمز، نه گل ماند و نه گلدانی نه ماندن ساعتی بیرون، نه رفتن زیر بارانی نه دیگر کی تو می آیی؟، همه گم شد به آسانی نه تا آخر تویی یارم، هوا سرد است و طوفانی چه کاری دست من دادی، دل گمراه زندانی نه میخندم، نه میخندی، در این دریای طوفانی نه تصمیمی به آغازی، در این شبهای پایانی نه قایق تو دریایی، سکوت است و پریشانی نه ماندن بین صد راهی، نه خط روی پیشانی همان شد که دلت میخواست، نماند عهد و پیمانی نه حرفی رو به رو کردن، فراموشت شدم آری نه آنگونه حسادتها، تو حق داری نمی مانی کجا عشق است با اجبار؟ مرا اینگونه میرانی نگو جای تو من گفتم، به قلبم که پشیمانی | نه دیگر شعر میخوانم، نه دیگر شعر میخوانی نهدیگر حرفی ازمقصد، نه عشقی واضح و مبهم نه دیگر حرف آینده، نه بر لبهایمان خنده نه دیگر آن رسیدنها، نه شوق و ذوق دیدنها نه دیگر نامه ای چیزی، نه آن اشکی که میریزی نه دیگر فال و نه حافظ، نه دیگر غیر تو هرگز نه دیگر قصه مجنون، نه حرف از عشق بی قانون نه دیگر طعم لالایی، نه دیگر بی تو تنهایی نه دیگر دوستت دارم، نه از عشق تو بیمارم نه دیگر نامه ای یادی، نه حرف از صید و صیادی نه دیگر شور لبخندی، نه حرف از بعد و پیوندی نه دیگر صحبت از نازی، نه حرف از بال پروازی نه حرفاز خواب رویایی، نه حرفاز فتح دنیایی نه دیگر عذر کوتاهی، نه دیگر معذرت خواهی نهدیگر حرفهای راست، نهدیگر زندگی با ماست نه دیگر گفتگو کردن، نه چیزی آرزو کردن نه حرفی از شهامتها، نه در بوسه خجالتها نه دیگر نقطه چین بگذار، برو دست از سرم بردار حرامم شد شب حالا، تمامش کن همین فردا |