راستش از آن موقعی که از مشهد برگشته ام احساس میکنم که در بیهوده و افسرده ترین شهر ایران زندگی میکنم. شهری که از لحاظ امکانات شهرنشینی جزء عقب مانده ترین شهر های ایران است. امکانات رفاهی و تفریحی آن در حداقل ترین چیز ممکن است و به نوعی فکر میکنم من و همه کسانیکه داریم در این شهر زندگی میکنیم عمر خود را تلف میکنیم.
جالب اینجاست که همه اینها را منی میگویم که همه دغدغه ام از اول وبلاگ نویسی ام قزوین بوده است و یک نوع تعصب خاص به آن داشته ام. خیلی تاسف آور است که آن همه در تلاش و فکر و آرزوی پیشرفت شهرت باشی اما از آن هیچ خبری نباشد. از شما چه پنهان نوعی احساس نا امیدی نسبت به زندگی و فعالیت برای این شهر در من شکل گرفته است.
خودم هم نمیدانم به چه چیز این شهر دل بسته ام یا بهتر بگویم دل بسته بودم. به فضای باز توسعه سیاسی اش؟ به آدم های کم بینَش؟ به امکانات فرهنگی اش؟ به بی ارزش ترین امکانات تفریحیاش؟ به تنها پارکش که بشود اسم پارک روی آن گذاشت؟ به جوانهایش که تنها تفریحاشان بالا و پایین رفتن عصرانه خیابان خیام است؟ به میدان مینودرش که مردم بدلیل فقدان پارک خوب شبها به آن پناه می برند؟ به آسفالت های ویرانه خیابانهایش؟ به آثار باستانی ازدست رفته اش؟ یا به گرانی مسکنش؟
واقعا نمیدانم. احساس میکنم همه کسانیکه در این شهر فسیل شده زندگی میکنند دچار روزمرگی و زندگی فرسایشی شده اند و خودشان با دست خودشان به سادگی خود را از بهترین امکانات و لذت های زندگی محروم میکنند. این را همه می بینیم و حتی مسئولین شهر که بتازگی دیگر صدای خودشان هم از هم ردههای خودشان در آمده است و کوتاهی ها را گردن یکدیگر میاندازند. واقعیت این است که متاسفانه هیچگونه نشاط روحی واقعی در این شهر وجود ندارد و زندگی در قزوین با مُردگی فرقی ندارد.
اگر به هریک از مراکز استانهای دیگر رفته باشید متوجه میشوید که چه پیشرفت قابل توجهی داشته اند. مشهد را مثال نمیزنم. همین کرمانشاه، همدان و یا حتی زنجان که تا مدتی پیش بسیار عقب تر از قزوین بوده اند الان بسیار زیاد از قزوین پیشی گرفته اند. قزوین هیچ حرفی برای شهروندان خود ندارد و مدتهاست درجا میزند. احساس میکنم ما را پنهانی به این شهر تبعید کرده اند تا بدون آنکه حواسمان باشد سرگرم تباه شدن زندگی خودمان باشیم. هیچ امیدی به پیشرفت قزوین نیست و اگر باشد خودفریبی است. ای کاش در این شهر به دنیا نمیآمدم و یا طوری بشود که ادامه زندگیام در شهر دیگری رقم بخورد... این تنها امید من است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
من هم نظر شما رو دارم ولی حرف میزنم همه می گند تو نمک می خوری نمکدون.. الهی شکر یک نفر حرف من رو زد
همه اینا برمیگرده به اخلاق همشهریات
تا میتونند برای هم میزنند اما وقتی از این حرفا میشه شروع میکنند به نالیدن
وگرنه خدائیش قزوین از نظر امکانات و پتانسیل ها مختلف مالی ، انسانی و ... از مراکز دیگه چیزی کم نداره
دوتا مشکل کوچولو داره :
1) کمبود مدیران سالم و متخصص
2) نبود حس همکاری
ارسال یک نظر