۰۳ مرداد ۱۳۸۳

آشتی

دستش را به طرفم دراز کرد.صدايم کرد.شوخي کرد.معذرت خواست.خنديد.سر به سرم گذاشت.گفت :«بابا بي خيال! دنيا دو روزه...سخت نگير.آشتي؟»
گلفروش دوره گرد در خيابان مي چرخيد.وسط خيابان دويد و يک شاخه گل برايم خريد.خنده ام گرفت.خواستم بگويم:«باشه آشتي...» اما يک موتورسوار خودش و گل زيبايش را روي زمين پرپر کرد.
سالها مي گذرد و من از يادآوري آن روز در شرم مي سوزم.

هیچ نظری موجود نیست: